-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 شهریور 1395 15:43
امروز نوبت سونو داشتم برای تشکیل قلب نی نی،نوبتم شد رفتم داخل خانوم دکتر گفت چندماهته گفتم هشت هفته گفت نه کوچیکتره 6 هفته و 1 روزه،یه کمی ترسیدم یواش گفتم قلبش تشکیل شده گفت بله قلبش میزنه خوشحال شدم خدایا شکرت انءشالله قسمت همه منتظرا بشه الهی امین،به حساب خودم باید 7 هفته و 1 روز باشم ولی سونو ی هفته کوچیکتر نشون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 شهریور 1395 12:46
همیشه ماه شهریور دوست داشتم و همچنین ماه مهر رو چون از گرما متنفرم و عاشق پاییز و سرمام،البته ناگفته نمونه موقعه که محصل بودم عاشق تابستان بودم و متنفر از ماه مهر چون باید از مادرم جدا میشدم به خاطر مدرسه رفتن و فقط 5 شنبه جمعه ها میرفتم پیش خانواده...هوا چه خنک شده الان رفتم تو تراس یه باد خنکی میومد آدمو مست میکرد...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریور 1395 15:49
دیروز به همسری گفتم به خواهرت همونی که مجرده رنگ بزن و بهش بگو به خواهرت بگه که باردارم ،امروزخواهراش زنگ زدن تبریک گفتن و خیلی خوشحال بودن و کلی شفارش کردن که کاراینا نکنم و چیز سنگین بلند نکنم منم گفتم برام دعا کنین و گفتن توکل به خدا انشالله که سالمه...اصلا میل به غذا خوردن ندارم و اشتهام کور شده تا یه کمی غذا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 شهریور 1395 12:55
دکتر گفت باید عدد بتا دوباره تکرار بشه دیروز رفتم آزمایش دادم امروز جوابش گرفتم خداروشکر دوبرابر شده بود یعنی از 296 شده 626 خدایا شکرت و ازت یاری میخوام و بهم ببخش این نی نی رو ،تو هفته آینده هم میرم. پیش دکترم برای مراقب از بارداری.. برای دل ناآرام مرضی دعا میکنم دوستان شماهم براش دعا کنین خیلی محتاج دعاس دعا کنین...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 6 شهریور 1395 16:34
امروز سالروز فوت دختر عزیزمه، عزیز دل مادر میدونم الا دیگه بزرگ شدی و خانوم موهاتم حتما کلی بلند شده همه عاشق موهات شدن حتی تو بیمارستان به مو خوشگل معروف بودی موی مشکی بلند همه همه پرستاران عاشقت بودن هم از خوشگلی و از خوش خنده بودن همه رو جذب خودت کردی با وجو د اون مریضی سخت همیشه خنده رو بودی،دلم خیلی برات تنگ شده...
-
خبری آمد خبری در راه است
شنبه 6 شهریور 1395 12:04
4 روز پریودم عقب افتاده بود بی بی چک زدم منفی بودو فقط یه خط نشون داد بعد دوساعت ی هاله کم رنگ خیلی کم رنگ هااا نشون دادن امیدوار شدم و خوشحال میدونستم حتما خبری که همسری برگشت رفتیم آزمایشگاه، آزمایش دادم عدد بتا 296 بود که نشون دکتر دادم گفت مثبت ولی باید بعد 24 ساعت دوباره تکرار بشه،ولی مطمئنم باردارم و نیازی به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 شهریور 1395 09:38
دیشب بعد سه روز از خونه جاریم برگشتیم محیا دخترش اولش بغض کرد بعد اینقد گریه کرد گفت نباید برین اینقدم شیرین شده ماشالله اینقد حرف میزنه به همسری میگه عمو وحید جون به من میگه پسا خخخخ البته خودم یادش دادم که به اسم صدام بزنه ، دوس دارم به اسم صدام بزنه تا زن عمو!به همه چی میگه جون رفته بود بیرون یه هاپو دیده بود گفته...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 31 مرداد 1395 14:05
روز جمعه رفتیم خونه مادر شوهرم،وقتی میریم خیلی دوروبرمونه دلم براش میسوزه خیلی مهربونه و محبت میکنه و...محبتم اندازه داره به خدا به خودش سخت میگذره،براشون میوه بردیم هزارتا قسم قبل از خوردنش خورده که پولش باید ببرین و اگه نبرین بهش لب نمیزنم،موقع برگشتم به بدبختی پولشو انداخت تو ماشین!!!!ما هر وقت بریم اونجا هر چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 مرداد 1395 12:55
دیشب یه خواب جالب دیدم خیلییی جالب هاااا دیدم منو همسری مسافرت و گردش رفتیم جنگل خیلی قشنگ و زییایی واقعا جنگلش زیبا و دست نخورده بود تو خواب تعجب کردم از مردم که اونجا بودن پرسیدم اینجا جنگل کجاس گفتن جنگل آمازون!!!!!فوق العاده زیبا بود حتی تو خواب خداروشکر کردم به این این زیبایش،حتی یکی از دوستامم دیدم اونجا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 24 مرداد 1395 16:35
امروز روز عید یا اما رضا (ع)به جوادت قسم میدم حاجتم و بده دلمو شاد کن،ازت نیت گرفتم حاجتم و دادی با بچه ام بیام پابوست یا اما رضا(ع)زودی مراد دلمو بده دلم برای دیدن ضریحت یه ذره شده.. پسر عموم تو کنکور رتبه 3 هزار آورده، خیلی زرنگ و بچه درس خون بود مدرسه نمونه هم بود هااا، فک کنم با تست زدن آشنا نبوده چون هیچ کلاس...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 23 مرداد 1395 11:31
بالاخره طلسم شکست و ایران مدال طلا کسب کرد خداروشکر، انءشالله باز شاهد همچین مدال طلاهای باشیم در روز های آینده،و زنده یاد ایران زنده باد کرمانشاه ،خونه کیانوش رستمی همسایه بردارشوهرم ایناس نصف شبی مردن در خونشون غوغا میکردن از خوشحال،فیلمش و دیدم دیدنی بود رقص محلی خخخ. همین الان این پیام رو همسری که سر کاره برام...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 مرداد 1395 12:05
الان حس خودشیفتگی دارم خخخخخ دیروز رفتم خونه خواهر اینقد از ابروم تعریف کرد گفت انگار هاشور کردی و من همون لحظه رو ابرها بودم،آخه مدتیه به ابروهام میرسم هر روز وازلین بهشون میزنم وازلین باعث میشه موهای ابرو زخیم بشه و پُر پشت نشون میده،و جدیدا دیگه ابروهام پهن شده دیگه پهن دوس دارم چون نازک سن رو میبره بالا،الان من یه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 مرداد 1395 16:29
امروز دکور خونه رو تغییر دادم به نظر خودم خیلی خوب شده ،همسری از سر کار اومد گفت عه چه خوب دکور خونه و عوض کردی،گفتم قشنگ شده گفت آره ولی یه جوریه هر چی میگم چه جوری میگه قشنگه ولی یه جوریه حالا از نظرش چه جوری خدا میدانه هههه مردا کلا دوست دارن خونه تا آخر عمر یه جور باشه بدون هیچ تغییری و...مثلا میخوان بگن سادگی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 مرداد 1395 16:18
خوشحالی یعنی:یهو دلت بستی و کرانچی بخواد همسری هم زودی تو اوج گرما ساعت 3 بعدازظهر بره برات بخره خوشحالی یعنی:منو همسری هر دو ته تغاری و عزیز دل خانواده هامون خوشحالی یعنی:شنیدن خروپف همسری خوشحالی یعنی:بهترین و مهربانترین همسر دنیا ودارم خوشحالی یعنی: فردا جمعه و همسری خونه اس اینقد که من به این گل ها میرسم باید...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مرداد 1395 17:18
امروز کلی کار انجام دادم 5 کیلو سبزی خورشتی سرخ کردم از ساعت 10 گذاشتم تا الان سرخ شده تو7 ساعت سرخ شده!!!! من همیشه سبزی رو حسابی سرخ میکنم بعد دیگه خورشتش عالی میشه و چرب و چیلی..گلهای که چند وقت پیش قلمه زدم و حسابی ریشه زده بودن امروز تو 5 تا گلدان همشونو کاشتم،دیروزم رفتم یه گل جدید به اسم گل ناز خریدم واقعااا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 10 مرداد 1395 17:42
دیشب برگشتیم خونه دلم برای خونه خودم تنگ شده بود دیگه به همسری هم گفتم تا دو ماه دیگه جایی نمیریم حالا قول دادیم ببینیم تحمل میاریم،آخه هر هفته میریم خونه مادرشوهرم یا مادر خودم،به قول یکی از دوستان آشپزی یادم رفته خخخخ باور کنید امروز حوصله غذا درست کردن نداشتم پیش خودم گفتم کاش همسری اداره غذا بخوره بعدش همسری زنگ...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 8 مرداد 1395 17:58
ظهر سه شنبه با خواهرم رفتیم خونه عموم تا دیروز اونجا بودیم دیروزم خواهرم و پسرش رفتن خونه مامانم .دیروزم همسری اومد دنبالم باهم اومدیم خونه یکی دیگه از عموام که دیگه همسری هم اینجا راحت باشه چون زن عموم میشه خواهرهمسری الانم از خونه عموم پست میزارم یکی دو ساعت دیگه هم قراره بریم خونه مامانم.ظهری با زن عمو و دوتا دخترش...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 مرداد 1395 12:47
کامنتها رو که خواستم پاسخ بدم همش این اخطار و میده خطا در ثبت پاسخ نمیدونم دلیلش چیه دیگه نتونستم جواب بدم ببخشید دوستان.. عصر 5 شنبه سفر علی دختر خاله ام دعوت بودیم رفتیم ولایت هوا وحشتناک گرم بود یعنی آدم هلاک میشد خیلی از فامیلا و اشناهارو تو سفره علی دیدم غذای سفره علی هم چلو گوشت بوده تو سینی سه نفره به سبک قدیم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 30 تیر 1395 16:37
دیشب منو همسری درمورد گذشته حرف زدیم قضیه دخترم کلی بغض تو گلوم بود و جلوی همسری خودمو به زور کنترل کردم همسریم همین طور از چهره اش معلوم بود،امروز ظهر سر نماز یه دل سیر با خدا حرف زدم و گریه کردم خودمو حسابی خالی کردم،ظهری همسری از سر کار اومد گفت چرا چشمات پف کرده تازه از خواب بیداری شدی!!! بارداری من یه ریسک خیلی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 تیر 1395 12:56
دو سه شبه خوابای خوب خوب میبینیم،پری شب همسری خواب دیده تو قرعه کشی بانک 100 میلیون برنده شده که خداروشکر تعبیر خوابش همون صبح دیروز بهش رسید از اداره یه خبر خوب کاری بهش دادن خدایا به خاطر این همه مهربانی شکر...خودمم هم پری شب هم دیشب خواب دختر بچه دیدم انءشالله که خیره،وقتی خواب بچه میبینم یه حس خوبی دارم میگم کاش...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 تیر 1395 12:39
دیشب خواب دیدم امتحان جامعه شناسی داشتم اصلا هیچی نخونده بودم رو نیمکت اینقد تقلبی نوشتم خخخخ تا برگه امتحانی رو بهم دادن از خواب بیدار شدم وقتی بیدار شدم دیدم واقعیت نداشته اینقد خوشحال شدم! همسر جون میگه دیشب من اینقد تو خواب حرف زدم که از صدای من از خواب بیدار شده بهم گفته چی میگی من گفتم با شما نیستم خنده دار بوده...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 تیر 1395 13:24
واحد کناریمون باغ میوه دارن، غوره و آلو خشک برای فروش آوردن آلو خریدم کیلوی 10 تومن غوره هم کیلوی 2 تومن منتهی من نخریدم همسری دوست ندارم. .واحد روبه رو 10 کیلو غوره خرید از ساعت 11 تا 12 ونیم باهاش غوره دون کردم موقع دون کردن دهنم آب افتاد... دیشب برای شام خونه خواهری دعوت بودیم بعد شام خونه عمو بزرگم با دوتا از پسر...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 22 تیر 1395 14:14
خونه خواهر شوهرم خیلی خوش گذشت همه خواهرها و خواهرزاده های همسری بودن بیشترشونم هم سن منو همسری هستن دور همی خوش گذشت شبا تا 4 نصف شب بیدار بودیم و حرف میزدیم و میخندید یه شب هم رفتیم شهربازی با سه تا از خواهرزاده وحید سوار کشتی صبا و سفینه شدیم همسری سوار نشد مترسه، من تو دستگاه ها اینقد سوت و دست زدیم گلوم کیپ شد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 15 تیر 1395 10:53
دیشب جاریم اینا شام خونمون بودن یه دختر داره وروجکیه اینقده شیرین و دوست داشتنیه عاشق منو همسری البته همسری بیشتر به همه میگه عمه!!حتی پدر و مادرش!!!!مادرش پوشکش نمیکنه!!یک سال ونیمشه همش جیش میکنه تو شلوارش دیشب جیش کرد رو فرشای ما حرصم گرفت ولی چه فایده حتی خودمم اون قسمت فرش و دستمال کشیدم ..به نظر من بچه رو باید...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 تیر 1395 17:05
مدتیه خیلی میریم خونه پدر شوهرم اکثرا هر جمعه ها رفتیم چند روزم همسری مرخصی گرفت این جمعه هم رفتیم دیگه یه جورای خسته شدیم ولی چاره نداریم پدر شوهرم دست تنهاس سنشم بالاس نمیتونه تنهای کاری انجام بده همش همسری میره کمکش ولی از این بابت خوشحال که دعای پدر و مادرش همیشه بدرقه راهمونه و چه خوبه که آدم پدر و مادرش از دستش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 8 تیر 1395 16:02
همسر جان دو سه روز مرخصی گرفت که کمک حال پدرش باشه (کمپاین گندم و جو اینا)روز جمعه صبح زود ساعت 4 ونیم راهی ولایت شدیم هنوز آفتاب نزده رسیدیم خونه پدر شوهرم... تو مسیر رفتن به ولایت کنار جاده سیاه چادر عشایر و دیدم یه پسر داشتن فلج بود رو ویلچر ،دلم گرفت گفتم خدایا زیر سیاه چادر و این همه سختی کارو گله و گوسفند کم بود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 تیر 1395 15:41
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 تیر 1395 12:49
دیروز افطار خواهر شوهر (چهارمی)اومدن خونمون موقعه که زنگ زد گفت میایم اونجا خیلی خوشحال شدم از شهرستان اومده بودن از وقتی که ازدواج کردیم این بار دومه که میاد خونمون خدایی خواهر شوهر خوبیه از بدی هیچ کس نمیگه پشت سر آدمم حرف و حدیث در نمیاره از این خونه که الان توشیم خیلی خوششون اومد تا اومدن کلی تعریف کردن،کلی هم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 30 خرداد 1395 12:36
تو خونه جز تمیزی و غذا درست کردن هیچ کار مفیدی نمیکنم مثلا کارای هنری ،کتاب خوندن... یه دوست مجازی دارم اسمش فهمیه س که خیلی ماه و نازنینه و همیشه به من لطف داره و به دردودلم گوش میده همیشه حرص منو میخوره که چرا تو خونه این همه وقتمو به بیکاری میگذرونم امروز مثلا گفتم کار مفیدی کرده باشم ماسک جوانه گندم درست کردم زدم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 28 خرداد 1395 16:07
دیشب برای سحری خواب موندیم!!گوشیمو گذاشته بودم رو ساعت زنگ خورده بود تو خواب خاموش کرده بودم،الان اینقده گشنمه،همسر جان میگه من مث همیشه ام زیاد گشنم نیست ولی به خاطر دل من میگه،به همسری گفتم پیش مادر شوهر اینا نگی خوابم موندیم نارحت میشه بنده خدا،نباید به مادر خودمم بگم ناراحت میشه. هوای شهر ما وحشتناک گردوخاک شده...